بوی باروت همه جا پیچده بود. همه چیز
حکایت از درگیری سخت شب گذشته داشت. روی زمین تکه های خمپاره ، کلاه آهنی ،
ماسک ، پوکه و خون همه در همسایگی هم با آهنگی متوازن پخش شده بودند .
گویی صدای تکبیر رزمندگان و صدای تیربار و انفجار خمپاره از ماورای سکوت
شنیده میشد. همان طور که روی قله اسپیدار قدم میزدم خاطرات گذشته در ذهنم
مرور می شد دو ماهی بود که همراه دوستانم جهت شناسایی و ایجاد مقدمات سلسله
عملیاتهای مختلف از جبهه های جنوب به غرب آمده بودیم . تازه از مرخصی بعد
از عملیات برگشته بودم. درموقعیت شهید ذاکری در حوالی بانه به عقبه واحد
ملحق شدم.....