دفاع مقدس

تقدیم به حماسه آفرینان جنگ تحمیلی که راه ارباب بی کفن خویش را پیمودند

دفاع مقدس

تقدیم به حماسه آفرینان جنگ تحمیلی که راه ارباب بی کفن خویش را پیمودند

زندگینامه ی فرمانده ی شهیدعلی آخوندی

قائم مقام فرمانده تیپ حضرت معصومه (س)لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهریور ماه 1334 ه ش در شهرستان قم به دنیا آمد. پس از گذراندن دوران طفولیت، قدم به مدرسه گذاشت و دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به پایان برد. سپس در دبیرستان صدوق ثبت نام کرد و تا سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. پس از آن درس را رها کرد و مشغول به کار شد.
با اینکه می توانست از معافیت پزشکی استفاده کند اما راهی خدمت نظام وظیفه شد و به تعبیر خودش، هدف او از سربازی، آموختن مسایل نظامی و کارآمد شدن در رزم بود تا برای مبارزه با رژیم طاغوت آماده باشد.
پس از پایان خدمت سربازی دوباره به محیط کار روی آورد. اودر اوقات فراغت نیز کتب مذهبی، تاریخی و سیاسی را به دقت مورد مطالعه قرار می داد که ثمره اش تقویت ذهنی و رشد شعور سیاسی و دینی و همچنین کسب آگاهی کامل نسبت به اهداف ظالمانة رژیم پهلوی بود.
زمانی که مبارزات مردم علیه طاغوت آغاز شد....

، ایشان فعالانه در همه صحنه ها حاضر بود و تمام وقت در خدمت انقلاب.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 ه.ش ازدواج کرد که ثمره این وصلت دو دختر به نام های «محبوبه» و «منصوره» می باشد.
در سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در سال 1359 به جبهه رفت و با سمت فرمانده گروهان در عملیات آزادسازی سوسنگرد شرکت کرد و در کنار شهید چمران علیه متجاوزان جنگید.
ایشان پنج نوبت به جبهه رفت و در این مدت در سمت فرماندهی گردان و جانشینی تیپ خدمت کرد تا آنکه در تاریخ 21/12/1361 در حالی که با ماشین فرماندهی به طرف پاسگاه زید در حرکت بود بر اثر تصادف به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

اهل تظاهر و خودنمایی نبود. او چه در اعمال عبادی و چه در مسائل نظامی به گونه ای برخورد می کرد تا دیگران کمتر از کارهایش با خبر شوند. هرگز به خانواده اش نگفت که در جبهه چه مسئولیتهای سنگینی را به دوش می کشد. وی چنان بی ریا عمل می کرد که اگر غریبه ای وی را در جمع بسیجیان می دید, هرگز احتمال نمی داد که او فرمانده آنان باشد.
پس از عملیات آزاد سازی بستان, وقتی تلویزیون, گزارشی از آن عملیات را پخش می کرد, «علی» را نیز که در جمع فرماندهان حضور داشت نشان داد. با اینکه ایشان در آن لحظه, کنار خانواده اش, پای تلویزیون نشسته بود, اما یک کلمه سخن نگفت؛ مثلاً حتی به شوخی هم که شده باشد نگفت این تصویر من است! دیگران را نیز چون او را اهل راز پوشی و سکوت می دانستند, بدون آنکه به رویش بیاورند, به راحتی از کنار این قضیه گذشتند.
روشن ترین دلیل اخلاص و واضح ترین دلیل تواضع ایشان همین است که وقتی برای ثبت خاطرات این سردار شهید به خانواده و همسرشان مراجعه می کنند, آنها همه از کارها و فعالیتهایش اظهار بی اطلاعی نموده و می گویند: «ما مطلب زیادی دربارة ایشان نمی دانیم, او درباره مسئولیت هایش در جبهه سخنی نمی گفت. فقط پس از شهادتش جسته گریخته توسط دوستان و همرزمانش شنیدیم که ایشان فرماندة گردان و جانشین فرماندهی تیپ بوده است.» آری او که در جنگ چون خورشیدی می درخشید, در منزل و محلّه با گمنامی تمام می زیست!
در اینجا به فرازی از سخنان این سردار مخلص و متواضع اشاره می کنیم که فصل الخطاب این گمنامی است: «در هر پست و مقامی که قرار گیرم باز هم پاسدار هستم و آماده برای تفنگ به دوش گرفتن.»
خیابان چهار مردان قم شاهدِ صادقی است بر تلاشهای او و هم فکرانش در اوج مبارزات مردمی علیه رژیم ستم شاهی است. علی که از سالیان دور شیوه به کارگیری سلاح آشنا شده بود، همگام با مردم انقلابی در روزهای پر تب و تاب انقلاب، توان بالای مبارزاتی خود را در خیابان های قم به نمایش گذاشت. پدر بزرگوارش در این باره می فرماید: «موقع انقلاب، شبانه روز تلاش می کرد. بیرون از خانه که بود از اینکه مبادا بلایی به سرش بیاید ترس و وحشت داشتیم. تا بالاخره تصمیم گرفتیم به او زن بدهیم. اما ازدواج هم مانع کارهایش نشد. بعد از آنکه عروسی کرد باز مدام دنبال کار انقلاب بود.».
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، او نیز بر تلاش هایش افزود. هر کجا که احساس نیازی می شد وی برای ایثار و نثار همه هستی اش آماده بود. و هنگامی که جنگ شروع شد با اشتیاق تمام به میدان مبارزه شتافت و به منظور اطاعت از فرمان امام (ره) هیچ سستی و درنگی را برنتابید. با اینکه هنگام عظیمت به جبهه پدر بزرگوارش در بیمارستان بستری بود اما به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به جنگ داشت، به تقاضای مادر مبنی بر ماندن و پیگیری معالجات پدر جواب ردّ داد و در پاسخش گفت:
«من نمی توانم پشت میز بنشینم. من در قبال بچه های جبهه مسئولیت دارم. من نمی توانم پاسخگوی خون شهدا باشم!»
قبل از شروع عملیات طریق المقدس ایشان به واسطة بیماری، در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری بود اما از آنجایی که خود از فرماندهان عملیاتی بود و دلش به شوق میدان می تپید، با همة ناتوانی و کسالت جسمی اش معالجه را نیمه تمام رها کردو همپای بسیجیان خط شکن، به خط زد.
از نظر مسایل عبادی، انسانی متعبد و مقید بود. به معنویات عشق می ورزید و کوشش می کرد که این امور در زندگی اش از جایگاه برجسته ای برخوردار باشد. از سنین نوجوانی نسبت به نماز حساس بود. به تلاوت قرآن و قرائت دعا, علاقه وافری داشت و آنگاه که در قم بود به زیارت حرم مقدّس حضرت معصومه (س) و حضور در مسجد جمکران, توجه بسیاری نشان می داد. رئوف و مهربان بود و با تمامی افراد خانواده- حتی کودکان- برخوردی عاطفی داشت. انسان کم حرفی بود و در مقابل دیگران آرام و ملایم سخن می گفت و متانت و ادب او زبانزد بستگان بود.
از اسراف به طور جدی پرهیز می کرد؛ چه در لباس و چه در غذا و چه در امور دیگر زندگی. در استفاده از بیت المال به طور کامل مراعات جوانب احتیاط را می کرد تا ذره ای از آن بی رویه و بیجا مصرف نشود. هنگامی که با خودرو سپاه از جبهه می آمد آن را در منزل پارک می کرد. یک روز که بچّه اش با اصرار فراوان از پدر می خواست تا او را با ماشین سپاه به گردش ببرد, او به جهت رعایت بیت المال از این کار امتناع ورزید و به خاطر رعایت حال کودک، ماشین دوستش را عاریه گرفت و خواستة فرزند را برآورد.
از بیکاری ، شدیداً متنفر بود. هرگاه فراغ باری به کف می آورد به مطالعه کتاب و مجله می پرداخت. در سنگر نیز موقع بیکاری نهج البلاغه می خواند و دوستانش را از این کلمات نورانی بهره مند می ساخت.
ویژگی دیگر ایشان ، قاطعیت در کار و مدیریت قوی او بود. وقتی تصمیمی می گرفت به طور جدی به آن جامه عمل می پوشانید. و در این راه و هیچ نیز نمی توانست مانعی ایجاد کند . واصولاً صلابت و سرسختی او خود، برترین ضامن اجرایی تصمیماتش بود.
منبع: علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ی تقی متقی و...،نشر ستاد یادواره سرداران شهیدلشگر17علی ابن ابی طالب(ع)




خاطرات
خواهر شهید :
روزی که خبر شهادت «علی» را به ما دادند، من شبش در عالم رؤیا دیدم به زیارت یکی از امام زادگان رفته ام. در صحن این امام زاده قبرهای زیادی بود. از مقابل این قبرها می گذشتم که ناگهان خانمی سیاهپوش به سویم آمد و با مهربانی دستم را گرفت و گفت:
- با من بیا !
من هم بدون آنکه چیزی بگویم، با او رفتم . مرا برد کنار قبر آن امامزاده و گفت:
- ایشان عالم بزرگی بود!
بعد از آن به طرف قبرهای دیگر هدایتم کرد. پس مقابل مقبره ای ایستاد و نگاهش را به من دوخت و گفت:
- این، همان سرداری است که منتظرش هستی!
دیدم حجله ای است که رویش چند عکس چیده اند . بی اختیار دست بردم و یکی را برداشتم . همین طور که به عکس زُل زده بودم، کف دستم را با ناراحتی تمام روی پیشانیم گذاشتم و نشستم روی خاک، و یکباره از خواب پریدم. عرق از سر و رویم می ریخت . حال خودم را نمی فهمیدم. اضطراب، تمامی صحت دلم را پر کرده بود. مقداری توی رختخواب نشستم و پریشان حال به ساعت نگریستم؛ وقت نماز صبح بود.
روز را با خاطری آشفته آغاز کردم.تمام ذهنم را این خواب عجیب پر کرده و لحظه به لحظه انتظار وقوع حادثه ای را می کشیدم.
انتظارم دیر نپایید ؛ ساعت ده صبح ، خبر شهادت«علی» به ما رسید ، و به این ترتیب رؤیایم به حقیقت نشست.
و حال، سرداری که انتظار بازآمدنش را داشتم، در همان نقطه از گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) که در رؤیا به من نموده بودند، آرام آرمیده است!

تمام اعمال «علی» را هاله مقدسی از اخلاص را گرفته بود و بیشترین صفتی که در ایشان نمود داشت دوری از ریا و تظاهر بود و از تعریف و تمجید نسبت به خویش شدیداً نفرت داشت.چندی فرماندة سپاه دلیجان بود. در جبهه مدّتها فرماندهی گردان و معاونت تیپ را به عهده داشت . با اینکه توی انقلاب و جنگ زحمات توانفرسایی می کشید و مسئولیت های زیادی به دوشش بود اما هرگز از این مسئولیت ها با ما چیزی نگفت. شدیداً رازدار و اهل کتمان سر بود . یکی از همرزمانش می گفت:
- هنگام عزیمت برای عملیات در یکی از محورها ، توی ماشین، من کنار «علی» نشیته بودم . با اینکه بچّه ها از اسم فرماندة عملیّات می پرسیدند، ویا اظهار می داشتند می خواهیم با ایشان صحبت کنیم ، اما وی اصلاً به روی خودش نمی آورد. با شروع عملیات ، همه با تعجب دیدند همو که در کنارشان به خلسة سکوت نشسته بود و حال، پیشاپیش نیروها به سمت خط مقدم نبرد در حرکت است، فرماندهی عملیات را به عهده دارد!

یکی از همسایه ها می گفت:
شهید بزرگوار «علی آخوندی»، واقعاً علی وار زیست و علی گونه به شهادت رسید. در محافل خانوادگی، هر بار که از مال و ثروت سخنی می رفت، او با اعتنایی تمام می گفت:
- هر که در این دنیا بی چیزتر، در آن دنیا حسابش سهلتر!
او لحظه ای برای خویش نزیست، و با تمام وجود در خدمت اسلام و انقلاب قرار داشت. من اطمینان دارم که دست آلودة ریا هرگز به دامان پاک اخلاص او نرسید، و روح بلندش ، هرگز اسیر آب و رنگ دنیا نشد. و چقدر در امور بیت المال حساس بود!
یادم هست یک روز که با ماشین متعلق به سپاه از جبهه باز آمده بود، نازدانة کوچکش «محبوبه» به دامان بابا آویخته و با اصرار از وی می خواست که او را سوار ماشین کند. و هر چه پدر می گفت عزیزم! این ماشین مال جبهه است، بیت المال است، بچّه، بر اصرار خویش می افزود.
آخرالامر، به منزل یکی از دوستانش مراجعه کرد و با ماشینی که از وی امانت گرفت، عطش ماشین سواری کودک را فرو نشاند!
و چقدر این عملش، بر جان جمع، زیبا نشست!

سردار محمّد حسین آل اسحاق:
قبل از عملیّات آزادسازی «بستان»، در پادگان «پورکان دیلم» اهواز به سر می بردیم و تمام فکر و ذهن ما را عملیات آتی پر کرده بود.
در همین هنگام گاه گزارشهایی از وضع نامناسب ظاهری بعضی از نیروهای بسیجی می رسید؛ خصوصاً یکی از آنان که حال و روزش به همه چیز شبیه بود، جز نیروی عملیاتی؟
شهید بزرگوار «علی آخوندی» که سمت فرماندهی گردان را به عهده داشت و بیشتر اهل عمل بود تا سخن، هنگام صبحگاه که همة بچه ها حاضر بودند، رفته بود پشت تریبون و گفته بود:
- بسم الله الرحمن الرحیم. خیلی بی نظمید! و السلام.
و بعد هم او را که وضع ظاهری بسیار ناهنجاری داشت، خواست و حکم به اخراجش کرد.
از طرفی، این سخنرانی کوتاه «علی آقا» هم سوژه و دستمایه ای شده بود نزد همین بچه های بی نظم گردان، که به شیطنت نقل محافلش کرده بودند و زبان به زبان توی پادگان تکرار می شد و می گفتند:
- بهترین سخنرانی را آقای آخوندی کرد؛ مفید و مختصر!
از طرف دیگر، آن برادر بسیجی هم وقتی که احساس کرد مساله اخراج جدّی است، آمد سراغ ما و افتاد به دست و پا که آقا! چیزی به عملیات نمانده، و ما به عشق عملیات آمده ایم و ... بالاخره منت و خواهش که شما از ایشان بخواهید بگذارد ما بمانیم!
بنده هم مقداری نصیحتش کردم و او هم قول داد که وضع ظاهری اش را درست کند. با اینکه می دانستم شهید آخوندی وقتی تصمیم بگیرد، در آن جدّی است و به آسانی نمی توان نظرش را عوض کرد، رفتم و گفتم:
- علی آقا ! این بندة خدا خیلی ناراحت و پشیمان است و قول هم داد که رعایت ضوابط را بکند. الآن نیز موقعیت مناسب نیست، بگذارید بماند.
بالاخره ایشان با اکراه پذیرفت و آن بابا هم ماند.
پس از پایان عملیّات، وقتی سراغ آن بسیجی را گرفتیم، گفتند:
به فیض عظیم شهادت نایل آمده است!
«علی آقا» وقتی از قضیه شهادت او مطلع شد، بسیار متاثر شد و گفت:
- ای دل غافل! خدا چه زود بعضی ها را می پذیرد؟!

فرمانده شهید «علی آخوندی»، سادگی و صفایش عجیب به دل می نشست، و تواضعی که انگار محراب عبادتش بود!
بر نیروهای تحت امرش، به نرمی نسیم پگاه می وزید و هیچ تشخصی، وی را به تکلف وتکبر نمی کشاند.
«رفتن»، در موج موج نگاهش فوّاره می کشید، و با «شهادت» چقدر صمیمی شده بود!
پس از عملیّات آزادسازی بستان، برای سرکشی خطوط، با او هم رکاب بودم. هنگام که به خط نخست رسیدیم، از خاکریز بلندی بالا رفت و پس بر سر شانه هایش فرود آمد، گفتم:
- علی! چکار می کنی؟ خطرناک است!
تبسمی کرد و گفت:
- برادر من! بگذار باشیم، شاید گلوله ای هم حرام ما شود!
بعد به غباری که در دشت می پیچید زل زد و با حالتی به رنگ تاسف ادامه داد:
- نه! قضیه اینقدرها بی حساب و کتاب هم نیست؛ ما برای انتخاب یک سیب، تمام سیب های سبد را در هم می ریزیم وبهترینش را برمی گزینیم، بعد چطور می شود که گلوله ای سراغ ما بیاید ؟!
این را گفت و از خاکریز فرود آمد.
و چه زود سیب سبز وجودش را، دست سرخ شهادت، از سبد کوچک خاک بر گرفت و بر سفرة افلاک نهاد.

پدر شهید:
عظمت امام خمینی (رحمت الله علیه), چنان چشم اعجاب «علی» را پر کرده بود که جز آن حضرت, هیچ کس را نمی دید؛ حتّی خود را. وی عاشق امام بود و فانی در او. و آنگاه که خواست ما با خواست حضرت امام یک نحوه تقابلی به هم می رساند, «علی» می گفت:
- اطاعت از اوامر امام, بر من واجب تر است.
حتّی یک بار که مادرش از روی دلسوزی به او گفت:
- علی جان! مقداری هم برای خانواده ات وقت بگذار. این زن و بچّه ات که نباید به آتش گرفتاریهایت بسوزند!
گفته بود:
- مادر! بودن در سپاه امر امام است. اگر نگهداری زن و بچه ام برایتان مشکل است, آنها را هم با خودم به جبهه می برم!
و چقدر صادقانه بر این ایده ماند و پای فشرد و..... رفت!

از ساعتها و دقایق و ثانیه های این عمر یک بار مصرف, به نحو احسن استفاده می کرد. هیچ گاه بیکار نمی نشست. تمامی اوقات فراغتش را با مطالعة کتاب پر می کرد. اوایل انقلاب که نشریّات زیادی چاپ می شد, به خاطر دست یافتن به شناخت و بینش کافی نسبت به گروهک های سیاسی و خطوط فکری مختلف, دائماً سرش توی خواندن بود.
شعارهای فریب دهندة گروهکهای رنگ و وارنگ, هرگز کمترین تأثیری بر عقیدة استوار مذهبی اش نگذاشت.
علی, شیفتة خط امام بود و آن را خط اصیل اسلام ناب محمّدی (ص) می دانست. هم سنگرانش می گفتند:
- علی, هنگام بیکاری بچه ها در جبهه, می نشست و برایشان نهج البلاغه می خواند.
شجاعت و صلابتش زبانزد همگان بود, «و مرگ, در دید او, مگسی خورد, که کودکان به شیطنت, در مشت کنند!»
همرزمانش می گفتند:
- درخط مقدّم نبرد, که آتش دشمن از هر سو بر نیروهای ما فرو می بارید, با یک دستگاه ماشین, همراه علی در حرکت بودیم. ماشین ناگهان از حرکت باز ایستاد و دیگر روشن نشد. همة سرنشینان, به غیر از علی, از ترس اصابت تیر و ترکش, ماشین را رها کرده و به عقب بازگشتند, اما او ماند و گفت:
- تا درستش نکنم و صحیح و سالم به عقبه انتقالش ندهم, رهایش نمی کنم!
و چنین نیز کرد.
«علی», در جبهه بود که بچه دوّمش چشم به جهان هستی گشود. و او پس از گذشت بیست روز از تولّد فرزند, توفیق اوّلین دیدار, رفیقش شد.
هنگامی که با بال سرخ شهادت, پروازی به بلندای ابدیّت را آغاز کرد, فرزند بزرگش سه ساله و کوچکتر, یازده ماه بود.
و هم اینان, امروز از پدر چیزی به یاد ندارند؛ جز آنکه می دانند, او عقاب تیز تک عرصة گردی و رادی بود, و چقدر به داشتن چنین پدری افتخار می ورزند!

ناصر شریفی:
در ادامه عملیات محرم, عراق در منطقة «زبیدات» دست به پاتک سنگینی زد و گردانی که در برابرشان مقاومت می کرد, به شدّت آسیب دیده بود.
شهید «علی آخوندی», گردانش در حال استراحت بود که خودش رفت تا سری به خط بزند. وی آنگاه که دیده بود وضعیّت خط وخیم است, عدّه ای را جمع و جور کرد تا جلوی پشروی دشمن را بگیرد.
در همین هنگام شهید مهدی زین الدّین- فرماندة لشگر- به خیالش که شهید آخوندی دارای نیروهای زیادی است, با وی تماس گرفته و گفته بود:
- علی! نیروهایت را بردار و برو فلان جا و چنین کن و چنان!
«علی» هم که از توهّم آقا مهدی خنده اش گرفته بود, پشت بی سیم گفت:
- آقا مهدی! خیال می کنی اینجا چقدر نیرو هست؟ خودم هستم و خودم. یا بهتر است بگویی «علی مانده حوضش!»

علی اکبر خالقی:
شهید بزرگوار «علی آخوندی», به واسطة حضور ممتدّش در جبهه های جنگ, چنان با تیرها و ترکشها خو گرفته بود که سهمگین ترین آتشباریهای دشمن نیز نمی توانست اقیانوس آرام اطمینان قلبی اش را, حتّی به موج دلهره ای ناچیز بیاشوبد.
در عملیّات والفجر مقدّماتی, هنگامی که یکی از گردانهای تیپ حضرت معصومه (س) را به خطّ می آوردند, دشمن شدیدا با گلوله های توپ و خمپاره, این نیروها را زیر آتش گرفته بود و هر بار که گلوله ای می آمد, بچّه ها درازکش می کردند و گاه نیز با ترکش خمپاره ای عده ای به خاک و خون می غلتیدند.
وقتی که با شهید «علی آخوندی» از کنار این نیروها می گذشتیم, ناگهان گلوله ای بالای سر ما صفیر کشید. همین که خواستم به حالت درازکش در آیم, «علی» از پشت یقه ام را محکم چسبید و با پرخاش گفت:
- مرد حسابی! چه خبرته؟ اگر یک پاسدار با لباس فرم سپاه بخواهد به محض شنیدن گلوله درازکش کند, پس تکلیف این بسیجیها چه خواهد بود؟!
نهیبش چنان مرا به خود آورد که تا آخر مسیر, دیگر خمار درازکش از سرم پرید.

عملیّات والفجر مقدّماتی در جریان بود که من و شهید «علی آخوندی» به حالت دو به سمت یکی از خطوط می رفتیم. ناگهان یکی از بچّه ها با لهجة غلیظ اصفهانی فریاد کشید:
- وایسید!
و ما یکباره سر جایمان میخکوب شدیم. دور و برمان را که خوب برانداز کردیم, دیدیم ای دل غافل! وسط میدان مین قرار گرفته ایم!
- ادامه داد:
- از جایتان جُم نخورید تا بچه های تخریب برسند!
خلاصه, ما هم دیدیم نه راه پس داریم, نه راه پیش و ظاهراً چاره ای جز انتظار کشیدن نیست. حدود یک ساعت انتظار کشیدیم, امّا از گروه تخریب خبری نشد که نشد. حالا عدّه ای از بچّه ها هم ایستاده اند و با دلهره ما را می نگرند که چگونه از این مخمصه خلاص می شویم. شهید آخوندی گفت:
- خالقی! وقت دارد می گذرد. ما کار داریم, باید فکری کرد.
- چه فکری؟
- اگر سر نیزه ای به ما برسانند من خودم راه را باز می کنم.
از بچه ها تقاضای سر نیزه کردیم. دو سه تایی به طرف ما پرت شد, اما هیچ یک در دسترس ما قرار نگرفت.
وقتی از همه جا نا امید شدیم, شهید آخوندی گفت:
- اصلاً ایستادن در اینجا کار اشتباهی است. اگر یکی از این خمپاره ها بخورد توی این میدان, دیگر چیزی از ما نخواهد ماند!
بعد ادامه داد:
- بیا دل به دریا بزنیم و بدویم؛ هر چه باداباد!
تا من بخواهم حرفی بزنم، بلند گفت:
- «خدایا! توکل بر تو.» و دوید.
بچّه ها هم صدای تکبیر و صلواتشان به آسمان بلند شد. «علی» میدان مین را هنوز کاملاً پشت سر نگذاشته بود که من هم از جسارت او جرأت گرفتم و دویدم. در حین دو، هر لحظه احساس می کردم مینی زیر پایمان منفجر می شود و آنی دیگر به هوا پرتاب می شویم. ضربان قلبم چنان تند شده بود که انگار دلم از قفسة سینه می خواست بزند بیرون!
بالاخره اضطراب پایان یافت و به سلامت از این میدان بلا جستیم. بچّه ها با شادمانی تمام گرد ما حلقه زده بودند که «علی» با خنده، رو به میدان کرد و گفت:
- خیلی مینهای بی خودی هستند!

در ادامة عملیّات والفجر مقدماتی که کار، گره خورد و به اصطلاح، عملیّات قفل شد و قرار شد بچّه ها عقب نشینی کنند، شهید «علی آخوندی»، موتور تریلی داشت که سپرد به من و گفت:
- این را با خودت ببر عقب!
و خودش رفت که با بچه های دیگر بیاید. وقتی رسیدم پای کانال، شهید محمّد بنیادی را دیدم. با بی سیم داشت صحبت می کرد و بسیار ناراحت می نمود. گفتم:
- آقای بنیادی! اتّفاقی افتاده؟ گفت:
- آقا مهدی زین الدّین- فرمانده لشگر- لای نیروهای عراقی گیر افتاده!
از قرار معلوم، آقای مهدی با نفوذ به عمق خاک دشمن و استقرار در یکی از نفربرهای آنها با یک بی سیم، به توپخانه های ما خوراک می داد. شهید بنیادی ادامه داد:
- با آقا مهدی تماس گرفتم و قرار شد با همان نفربر بیاید طرف ما.
من هم با حالت نگرانی، موتور را آن طرف کانال رها کردم و همراه شهید بنیادی در انتظار آمدن آقا مهدی ماندم. کم کم سر و کلّه یک نفربر عراقی پیدا شد. همین طور آهسته، آهسته به سمت خاکریز ما می آمد. وقتی به لبة خاکریز رسید، عراقی ها شروع کردند به تیراندازی و شلیک آر.پی.جی اولین گلوله را که زدند به خاکریز اصابت کرد.
یادم هست که من از شدت ناراحتی می پریدم هوا و داد می زدم:
- تندتر!
کم کم نفربر از سینة خاکریز بالا رفت و در حال فرود آمدن بود که آر.پی.جی دومی شلیک شد که آن هم به خطا رفت و بدین سان، نفربر و آقا مهدی به سلامت رسیدند. در همین هنگام عراق هم شروع کردن به کوبیدن اطراف کانال که به ناچار موتور را گذاشتیم و رفتیم. شب، توی سنگر، شهید آخوندی از من پرسید:
- خالقی! موتور کو؟
- آن طرف کانال ماند.
ایشان ناراحت شد و شروع کرد پرخاش کردن. من هم با بی خیالی دست کردم توی جیبم و سوییچ موتور را درآوردم و گرفتم به طرف و گفتم:
- بیا ! اگر موتور نیست، سوییچ موتور که هست، عراقی ها هم که بی سوییچ نمی توانند موتور را روشن کنند !
بچّه ها با اینکه به واسطة عقب نشینی حالشان گرفته بود، یکهو زدند زیر خنده و شهید آخوندی هم خنده اش گرفت.




آثارمنتشر شده درباره ی شهید

سرداری از سپاه عشق بود و عارفی از گردان دلدادگان. انسانی که سلولهای وجودش، سربازانی برای مبارزه با لشگر شیطان بودند و لحظه های معنوی اش، تیری زهزآلود بود بر قلب شیطان صفتان.
او برای رسیدن به هدف معنوی و مقدس خویش، از موانع مادی گذشت و سیمهای خاردار تعلقات را پشت سر گذاشت و مین محبوبیّت دنیا را از میدان حیاتش خنثی کرد.
در عصر ظلمت مادیت، آسمان زندگی اش سرشار از منور معنویت بود و او در سنگر سلوک و سحر، به مبارزه با مظاهر فریبندة دنیا قیام کرد.
آری! زندگی با همه «جمال» خود، نتوانست وی را از راه «کمال» باز دارد، و زمین، با همة رنگهای دلفریبش نتوانست دلش را زمینگیر کند. اگرچه در زندگی، خاکی بود، اما در بندگی، افلاکی می نمود.
و اینها نه واژه هایی از سر مبالغه و اغراق اند بلکه تصویر حقیقتی است که در قاب زندگی اش می درخشید.
اینان شیفتة جهاد و شهادت بودند و میدان رزم، در باور بلندشان، میخانة بزم و عرصة شهود روضة رضوان دوست بود.
اینان آنقدر پشت پا به دنیا زدند که مال و ثروت و مظاهر مادّی، دست گدایی به رویشان دراز کرد.
اینان آنی به تملّق تعلّق و خواهش ها، توجهی نکردند و پیوسته در راه «کمال» و رسیدن به «جمال» مطلق بودند و سرانجام با گام بلند «شهادت» بدان مقصد عالی رسیدند.
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید ... هم مگر پیش نهد لطف شما گاهی چند.
ستاد بزرگداشت مقام شهید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد